امشب این مطلب زیبا را در اینترنت خواندم ، دیدم که بد نیست تا آن را در وبلاگ خودم بیاورم !
روزی گدايی به ديدن درويشی رفت و ديد که او بر روی تشکی مخملين در ميان چادری زيبا که طناب هايش به گل ميخ های طلايی گره خورده اند،نشسته است. گدا وقتی اينها را ديد فرياد کشيد:اين چه وضعی است؟ درويش محترم من تعريف های زيادی از زهد و وارستگی شما شنيدهام اما با ديدن اين همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده شدم.
درويش خندهای کرد و گفت من آمادهام تا تمامی اينها را ترک کنم و با تو همراه شوم. با گفتن اين حرف درويش بلند شد و به دنبال گدا راه افتاد. او حتی درنگ هم نکرد تا دمپائی هايش را به پا کند!
بعد ازمدت کوتاهی ،گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت:من کاسه گداييم را در چادر تو جا گذاشتهام. من بدون کاسه گدايی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آنرا بياورم.
درویش خنديد و گفت: دوست من، گل ميخ های طلای چادر من در زمين فرو رفتهاند، نه در دل من، اما کاسه گدايی تو ، هنوز تو را تعقيب می کند!
در دنيا بودن وابستگی نيست، وابستگی، حضور دنيا در ذهن است و وقتی دنيا در ذهن ناپديد می شود ، اين را وارستگی گويند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر